دلم فقط مرتضی می خواهد...

 

دلم برای فتح خونت می رود، برای حلزون های خانه به دوشی که خانه هایشان را زیر آتش‌فشان بنا کرده اند و امروز به یمن این شهر پر بلا کتک از توسعه و مبانی تمدن غرب می خورند...

 

و تو چه زیبا روایت از فتح می کنی، همان آینه جادویی که در دستان تو مسخ مسخر روزگار شنی تانک بود و چه غریب است حزب اللهی

 

راستی رستاخیز جان کی می رسد تا آغازی باشد بر پایان فردای دیگر، همان فردایی که قرار است میخ های تابوت تمدن غرب را بکوبیم و در منطقه ذی طوی برای مهدی شمشیر اقتدار بر دست گیریم و فریاد انا فتحنا سر دهیم

 

همان حجتی که امروز بسیاری هستند که با شعارش دست از جان و نان مردم بر نمی دارند و شعرش را شعار کردند و حرفش را خوراک و چه زیباست ایستاده مردن برای تو ...